سلام
به آنجا رسیده بودیم که سحر شماره را از پسر همسایه گرفته بود و منتظر بود تا زمان تماس برسه ، بالاخره ظهر فردا حدود ساعت یک بود که سحر گوشی تلفن را برداشت و شماره رو گرفت پسر گوشی رو برداشت و گفت بفرمائید سحر که خیلی غد و مغرور بود صداش درنیامد منتظر بود که مطمئن بشه خود پسر همسایه است چون تو اون خونه یه پسر دیگه هم بود تا اینکه پسر گفت سحر توئی ، بالاخره سحر گفت سلام بله بفرمائید اصلا شما چکارداشتید که شماره دادید حالا امرتون رو بگید پسر گفت اسم من احمد و دوست دارم با تو دوست بشم چون بهت علاقه دارم سحر گفت باشه حالا کاری نداری احمد گفت همین سحر گفت آره الان دیگه پدرم میاد احمد گفت پس یادت باش امشب هم آشغالها رو تو بیار بزار دم در ، سحر هم گفت باشه و خداحافظی کرد.
قلب سحر تند تند میزد و خوشحال بود فکرمیکرد یکی هست که حالا خیلی دوستش داره و برای رسیدن به اون لحظه شماری میکنه دقیقا مثل فیلمها ، شب که شد سحر بازم رفت سراغ آشغالها و جمعشون کرد و برد دم در ، احمد از قبل منتظرش ایستاده بود تا سحر در را باز کرد احمد سریع به سمتش اومد و تکه کاغذی رو که دستش بود داد به سحر و سریع دور شد و رفت دم خانه خودشان . سحر هم وقتی دید پدرش داره میاد دم در زود به سمت داخل خانه راه افتاد.سحر رفت تو اتاقش رو کاغذ را باز کرد نامه ای بود که احمد براش نوشته بود نامه با یک بیت شعر عاشقانه شروع شده بود
ازصدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که دراین گنبد دوار بماند
و بعدش احمد نوشته بود سحر جان خیلی دوستت دارم و امیدوارم که دوستای خوبی برای هم باشیم ولی فقط بهت گفته باشم که از این رابطه هیچکس نباید خبر داشته باشه که اگه کسی چیزی بفهمه دیگه نه من نه تو ، آخر نامه هم دوباره با این بیت شعر به اتمام رسیده بود.
بوسه مگر چیست فشار دو لب اینکه گنه نیست چه روز و چه شب
سحر اونموقع نمیفهمید احمد برای چی اون رو میخواد فقط میدونست که احمد رو دوست داره و فکرمیکرد که احمد هم عاشق اونه. با این خیال سحر شب را روز میکرد و ایام را میگذروند. چند روزی از آشنایی احمد و سحر میگذشت که تو این چند روز فقط یک تماس و یک نامه بین اون دو رد و بدل شده بود. هرچند خیلی وقتها از لای پنجره ساختمان سحر به تماشای احمد ایستاده بود و لذت میبرد . چند روز بعد وقتی سحر داشت میرفت خونه خواهرش و احمد دم در ایستاده بود باعلائمی که بینشان رد و بدل شد سحر ده دقیقه بعد به احمد زنگ زد .
احمد گفت کجا میری ، سحر گفت خونه خواهرم ، احمد گفت صبرکن منم میام میرسونمت سحر گفت اصلا حرفشم نزن ولی احمد اصرار کرد و سحر هم که تو دلش دوست داشت احمد را از نزدیک ببینه قبول کرد بالاخره چندتا کوچه آن طرفتر قرارگذاشتن
ادامه دارد...
کلمات کلیدی:
سلام
به نام خدا
داستان رو از آنجایی شروع میکنم که شخصیت اول داستان که اسمش سحر خانم هست رو شناختم یعنی تقریبا وقتی دوران دبیرستان رو طی میکرد . سحر از یک خانواده مذهبی و متعصبه که خودش هم تاحد زیادی روی مسائل مذهبی دقیقه و این نکته باعث شده که سحر برگ برنده دوستانش بشه و اغلب دوستاش که با جنس مخالف ارتباط داشتن برای اینکه قرار مدارهاشون رو جفت و جور کنن به خانواده بگن که باسحر هستن که دیگه هیشکی بهشون شک نکنه.
مثلا دوست صمیمی سحر که اسمش لیلا بود بیشتر وقتها صبحهای زود سحر را میکشاند دم خانه که به بهانه زود رفتن به مدرسه و خوندن درس بتونه بره و تا وقتی زنگ دبیرستان میخوره با دوست پسرش بیرون بچرخه ووو....
توهمچین محیطی که همه دوستای سحر سرشون به یکی گرم بود سحر خانم متوجه شده بود که پسر همسایه خیلی وقته اون رو زیرنظر داره و وقتی سحر را میبینه نگاهش رو ازش برنمیداره ولی خوب از اونجایی که سحر دختر مغروری بود به روی خودش نمیاورد از طرفی خانواده سحر با خانواده دوستاش خیلی فرق میکرد و اگه احیانا میفهمیدن که سحر با پسری ارتباط داره ممکن بود بدترین شرایط را براش فراهم کنن و همانطوری هم که گفتن فکر گناه بودن این رابطه و ترس از خدا هم به بقیه بدبختی های سحر باید اضافه کرد
بعد از یکسال سحر بالاخره تسلیم شد و یک شب وقتی سحر به جای پدرش رفته بود که آشغالها رو دم در بزاره پسر همسایه رو دید و نگاهش به نگاه اون گیر کرد و کاری که نباید میشد شد پسر همسایه که انگار منتظر همچین وقتی بود سریع خودش رو به نزدیکی سحر رساند و تکه کاغذی بهش داد و دور شد تو اون کاغذ چیزی نبود جز یه شماره تلفن و یک اسم و یه زمان که نوشته شده بود تا سحر تو زمان مشخص شده با پسر تماس بگیره
حالا سحر خوشحال بود بالاخره اونم مثل بقیه یکی را داشت یکی که مثلا بخوادش و به فکرش باشه اون شب تا صبح برای سحر خیلی دیر گذشت همش منتظر بود تا وقتش برسه و اولین تماس رو بگیره
ادامه دارد...
کلمات کلیدی:
سلام به همه دوستان عزیز
امروز اولین نوشته من رو میخونید میخوام تو این وبلاگ یه داستان واقعی براتون تعریف کنم امیدوارم که بتونم طوری بگم که حس کنید خودتون جای شخص اول قصه هستید هرچند شاید هیچکدام نخواهید جای اون باشید
داستان رو از ابتدای زندگی اون شروع میکنم و تا به الان که هنوز میشناسمش براتون میگم شاید شما بتونید انتهای زندگی اون رو تشخیص بدید.
حق نگهدارتون باشه
کلمات کلیدی: