سلام
به نام خدا
داستان رو از آنجایی شروع میکنم که شخصیت اول داستان که اسمش سحر خانم هست رو شناختم یعنی تقریبا وقتی دوران دبیرستان رو طی میکرد . سحر از یک خانواده مذهبی و متعصبه که خودش هم تاحد زیادی روی مسائل مذهبی دقیقه و این نکته باعث شده که سحر برگ برنده دوستانش بشه و اغلب دوستاش که با جنس مخالف ارتباط داشتن برای اینکه قرار مدارهاشون رو جفت و جور کنن به خانواده بگن که باسحر هستن که دیگه هیشکی بهشون شک نکنه.
مثلا دوست صمیمی سحر که اسمش لیلا بود بیشتر وقتها صبحهای زود سحر را میکشاند دم خانه که به بهانه زود رفتن به مدرسه و خوندن درس بتونه بره و تا وقتی زنگ دبیرستان میخوره با دوست پسرش بیرون بچرخه ووو....
توهمچین محیطی که همه دوستای سحر سرشون به یکی گرم بود سحر خانم متوجه شده بود که پسر همسایه خیلی وقته اون رو زیرنظر داره و وقتی سحر را میبینه نگاهش رو ازش برنمیداره ولی خوب از اونجایی که سحر دختر مغروری بود به روی خودش نمیاورد از طرفی خانواده سحر با خانواده دوستاش خیلی فرق میکرد و اگه احیانا میفهمیدن که سحر با پسری ارتباط داره ممکن بود بدترین شرایط را براش فراهم کنن و همانطوری هم که گفتن فکر گناه بودن این رابطه و ترس از خدا هم به بقیه بدبختی های سحر باید اضافه کرد
بعد از یکسال سحر بالاخره تسلیم شد و یک شب وقتی سحر به جای پدرش رفته بود که آشغالها رو دم در بزاره پسر همسایه رو دید و نگاهش به نگاه اون گیر کرد و کاری که نباید میشد شد پسر همسایه که انگار منتظر همچین وقتی بود سریع خودش رو به نزدیکی سحر رساند و تکه کاغذی بهش داد و دور شد تو اون کاغذ چیزی نبود جز یه شماره تلفن و یک اسم و یه زمان که نوشته شده بود تا سحر تو زمان مشخص شده با پسر تماس بگیره
حالا سحر خوشحال بود بالاخره اونم مثل بقیه یکی را داشت یکی که مثلا بخوادش و به فکرش باشه اون شب تا صبح برای سحر خیلی دیر گذشت همش منتظر بود تا وقتش برسه و اولین تماس رو بگیره
ادامه دارد...
کلمات کلیدی: