سلام
رسیده بودیم به آنجایی که سحر میخواست بره بیرون و احمد هم قرارشد بیاد تا همدیگه رو از نزدیک ببینند. جالب تر آنکه جایی که قرارگذاشته بودند کوچه پشتی خانه خواهر سحر بود . خلاصه سحر وقتی رسید سر اون کوچه احمد هم همزمان با اون رسیده بود . باهم وارد کوچه شدند. سحر از جلو راه میرفت و احمد پشت سرش میامد که یدفعه احمد گفت آهای یه ذره یواشتر چه خبرته مگه دعوا داری اینقدر تند تند راه میری سحر که تازه به احمد رسیده بود و فکرمیکرد اون همان سوار اسب سفیده و نمیخواست از دستش بده گفت ببخشید منظوری نداشتم فقط چون میترسم تند تند راه میرم حالا دیگه آروم کنار هم راه میرفتن احمد شروع کرد به حرف زدن خوب چطوری خوبی از خودت برام بگو سحر همش 15 سالش بود و این تجربه اولین دوستی اش و اولین رابطه با جنس مخالفش بود نمیدونست چی باید بگه فقط گفت احمد من نمیخوام با هم اینجوری رابطه داشته باشیم میخوام اگه دوستم داری باهم ازدواج کنیم. احمد گفت: منکه الان امکانش رو ندارم شاید چهاریا پنج سال دیگه که ازنظر مالی وضعیتم خوب شد بعدش بشه یکاریش بکنم ولی فعلا باید دوست باشیم . سحر هم گفت باشه قبوله پس من منتظرت میمونم ولی نمیخوام باهم مخفیانه رابطه ای داشته باشیم. احمد گفت ببین از همین اول نشدها هرچی تو بگی که نمیشه باهم راه میایم قبول سحر هم گفت قبول بعد چون دیگه داشتن به سر کوچه میرسدند سحر خداحافظی کرد و رفت.
وقتی سحر رسید خانه خواهرش مدام داشت لحظه های بودن درکنار احمد را تو ذهنش مرور میکرد به نظرش بهترین لحظات عمرش رو سپری کرده بود. اون روز هم گذشت حالا تقریبا دیگه دوهفته بود که احمد و سحر باهم دوست بودند. دیگه سحر به شوق دیدن احمد از خانه بیرون میزد و به خانه برمیگشت. ولی میدونید بچه ها همانطوری که گفته بودم سحر از یک خانواده خیلی مذهبی بود بخاطر همین فکر دوستی با احمد عذابش میداد و مدام با وجدان خودش درگیر بود و همه اش به این فکرمیکرد که آخرت خودم رو خراب کردم.
یه روز که سحر بازم میخواست به خانه خواهرش بره تو راه به احمد زنگ زد و گفت احمد من دیگه نمیخوام باهم رابطه داشته باشیم گفتی چهاریا پنج سال دیگه باشه من منتظرت میمونم تا بیای ولی دیگه این رابطه را ادامه نمیدم. احمد یه ذره من و من کرد و بعد قبول کرد و هردو خداحافظی کردن. اون شب به نظر بدترین شب زندگی سحر میامد . وقتی برگشت به خانه تا نیمه های شب درحال گریه کردن بود تا خوابش برد به نظر سحر خودش با دستای خودش عشقش را از خودش دورکرده بود.
غافل از اینکه احمد تو همون دو هفته فهمیده بود که سحر به دردش نمیخوره و کسی نیست که بتونه ازش استفاده کنه چون سحر به چیزهایی معتقد بود که احمد نبود و همان اعتقادات باعث شده بود احمد به خواسته هاش نرسه.
از اون روز به بعد سحر همیشه شبهای جمعه را با دعای کمیل سرمیکرد و از درگاه خدامیخواست که اون رو بخاطر این ارتباط کوتاه ببخشه و از طرفی دعامیکرد احمد را براش نگهداره تا روزی که بشه کنارهم باشن تا اینکه یک شب که پدر سحر داشت درمورد خانواده احمد صحبت میکرد یه چیزی گفت که سحر رو حسابی بهم ریخت
ادامه دارد...
کلمات کلیدی: