سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اخلاص، رازی از رازهای من است که آن را به قلب هریک ازبندگانم که دوستش داشته باشم، می سپارم . [رسول خدا صلی الله علیه و آله ـ به نقل از جبرئیل از خداوند نقل می کند ـ]

سلام بخاطر تأخیرهای گاه به گاه ببخشید سرم شلوغه

خوب کجا بودیم آهان سحر سال چهارم دبیرستان بود و خودش را برای کنکور آماده میکرد البته این رو هم بگم که سحر درس میخوند ولی تلاش زیادی نمیکرد اتفاقا سحر از پدر هم شنیده بود که احمد برگشته وبه شهرستان پیش خانواده اش رفته کار سحر شده بود اینکه بعضی اوقات بره لای پنجره آشپزخانه و مدام در خانه همسایه رو نگاه کنه که ببینه خبری از احمد میشه یا نه از طرفی چون شماره تماس همسایه را از احمد گرفته بود تو وقتهای بیکاری و وقتی همه از خانه میرفتن بیرون میشست پای تلفن و شروع میکرد پسر همسایه رو سرکار گذاشتن از اونجایی که گفته بودم خانواده سحر خیلی مذهبی بودن بخاطر همین هم پسر همسایه هیچوقت به سحر شک نکرد. خلاصه بالاخره زمان کنکور رسید سحری با داداش محمد رفته بودن دم حوزه امتحانی سحر گفت داداش محمد برام دعاکن داداش محمد هم گفت برو تو مطمئنا حله فقط اون کیک و ساندیس موقع امتحان رو نخور که مزد این نقل و انتقالات امروز من میشه . کنکور هم پشت سر گذاشته شد و حالا سحر ماند و نتیجه کنکور ، وقتی نتایج را میدادن سحر که زیاد درس نخوانده بود انتظار رتبه خوبی هم نداشت ولی باکمال تعجب و باعنایت خدا رتبه خوبی را کسب کرده بود ولی بخاطر اینکه با انتخاب رشته زیاد آشنا نبود دانشگاه اراک قبول شد و حالا باید روانه اراک میشد.

سحر برای ثبت نام با پدر و مادرش روانه اراک شد همان روز اول تو دانشگاه با سه تا دانشجو که اونها هم از شمال اومده بودن برای ثبت نام آشنا شد و باهمانها روانه خوابگاه شد که یک اتاق برای خودشون بگیرن و بعد از اینکه همه کارها انجام شد پدر و مادر سحر رفتن به تهران ، آن شب به سحر خیلی سخت گذشت چون اولین شبی بود که دور از خانواده بود وقتی پدر و مادرش داشتن میرفتن سحر با روی باز از انها خداحافظی کرد ولی با دورشدن آنها قطره های اشک سحر سرازیرشد.

حالا دیگه سحر مانده بود و درس و دانشگاه و ذوقی که برای اولین روز دانشگاه داشت. بالاخره سحر خانم دانشجو شده بود و اولین روز دانشگاه هم رسیده بود . سحر دانشجوی ترم اولی رشته ادبیات و بچه شیطون و مزه ریز کلاس بود. همان ماه اول یکی از پسرهای ترم آخری رشته ادبیات زنگ زد خوابگاه و از سحر خواستگاری کرد که البته با تحقیق سحر و هم اتاقیهاش مشخص شد که آن آقاپسرگل تقریبا هر ترم یکی از ورودیهای جدید را خواستگاری میکنه هرچند پای سحر سفت و سخت وایساد و سه چهاربار دیگه هم با واسطه و بی واسطه خواستگاری کرد و وقتی دید سحر راضی نیست و بهش روی خوش نشان نمیده پاپس کشید.

دیگه وقتش شده بود و سحر خبر داشت که چندتا از آشناها برای خواستگاری به خانه آنها سرزده بودن و چند نفری هم غریبه سراغ سحر را از مامانش گرفته بودن و زمان انتخاب سرنوشت ساز رسیده بود.

ادامه دارد...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط عرشیا عبدالهی 90/10/7:: 6:42 صبح     |     () نظر