سلام
خانواده سحر به سحر خبر دادن که باید برای مراسم خواستگاری بره تهران ، سحر هم آماده شد و بار سفر را بست و راهی شد. هردفعه که پای سحر به ترمینال تهران میرسید ذوق و شوقی تمام وجودش را فرامیگرفت که انگار صدساله از تهران دور بوده ، بالاخره سحری اومد تهران و مراسم خواستگاری هم برگزار شد ولی دریغ از نظرخواهی از سحر ، داداش محمد سحر دوست نداشت سحر ازدواج کنه بخاطر همین هم خواستگارها را سر میدووند. این شد که این خواستگار نشد و سحر برگشت به اراک هم اتاقی هاش که منتظر بودن شیرینی بخورن حالشون اساسی گرفته شد میدونید خوابگاه بود و قحطی هرکی میرفت خانه هرچی میاورد دل بقیه را کلی شاد میکرد.
خواستگارهای بعدی هم که میامدن همینجوری محمد یه عیبی سرشون میگذاشت و ردشون میکرد برن تا اینکه برادر داماد بزرگشون سعید پا پیش گذاشت محمد چون از دامادشون و خانواده اش زیاد خوشش نمیامد گفت اگه سعید بیاد خواستگاری من تو اون خواستگاری پا نمیزارم و همین هم شد سعید و خانواده اش اومدن برای خواستگاری و محمد هم تو خواستگاری آماده نشد و همین علت باعث شد که این خواستگاری به سرانجام برسد ، سحر و سعید باهم تنها شدن تا صحبت کنن ولی سحر که تاحالا با پسری همکلام نشده بود الا احمد که اونهم به چند کلمه نمیرسید نمیدونست باید چی بگه البته سعید هم همین وضعیت را داشت ولی خوب سعید پسر بود و بلد بود چطوری گلیم خودش را از آب بیرون بکشه بخاطر همین شروع کرد از زندگی باعشق و محبت گفتن دخترها هم که فقط تو دنیای ساده خودشون منتظر سوار اسب سفید هستن که با عشق زندگی را شروع کنن یدفعه سعید شد همون سوار و کلامش هم به دل سحر نفوذ کرد.
همین شد که وقتی سعید و خانواده اش رفتن سحر جوابش آماده بود و تند و سریع به مادرو پدر و خواهرش گفت همین رو میخوام. خواهر سحر و دامادشون که خودشون اول کلی از سعید تعریف کرده بودن و معرفش بودن حالا زده بودن زیرش و میگفتن نه این خوب نیست البته اونها هم میترسیدن که بعدا هرچی پیش بیاد بیفته گردن اونها ولی خوب هرچی میگفتن سحر زیر بار نمیرفت سحری پاش رو کرده بود تو یه کفش که الاّ و بلاّ همین رو میخوام. تا اینکه بالاخره بعد از یک هفته قهر سحر با مامانش و گرفتن سه بار استخاره که هرسه بار هم خوب اومد خانواده اش هم قبول کردن و سعید با خانواده برای بله برون اومدن.
یک هفته بعد هم سعید و سحر باهم عقد کردن . حالا دیگه سحر تو آسمانها بود هرچند خود سحر میگفت روز عقد وقتی از محضر بیرون اومده بودن و همه تنهاشون گذاشتن تا باهم یه چرخی بزنن سحر تازه قیافه سعید رو درست برانداز کرده بود ولی خوب دیگه قسمت همین بود. راستی داداش محمد حتی تو مراسم عقد هم حاضر نشد ولی بعد مراسم دم محضر اومد و به سحری گفت اصلا باورم نمیشه که ازدواج کردی ولی امیدوارم خوشبخت بشی یه روز هم کلی مفصل با سحر صحبت کرد که یادت باشه سحری زندگی بازی نیست وقتی گفتی بله باید تا آخرش پاش وایسی.
خلاصه سحر و سعید مال هم شده بودن و حالا دیگه سحر برای رفت و آمد به اراک با سعید میرفت و میامد هردفعه هم کلی برای بچه های خوابگاه خوراکی میبرد . تو این مدت که سحر تو خوابگاه بود یه خوبی داشت اونم اینکه سعید به بهانه های مختلف میرفت اراک و بعضی وقتها جیم میزدن و باهم به مسافرت میرفتن سحر هم به هم اتاقیهاش میسپرد که اگه مامانم اینا زنگ زدن بگید رفتم خرید یا تو کتابخانه درس میخونم و اونها هم زحمت پیچوندن خانواده را میکشیدن.
یکسال بعد هم وقتی سحر سال سوم دانشگاه بود سحر و سعید مراسم عروسی شون را برگزار کردن و رفتن سر خونه و زندگی خودشون حالا سحر مانده بود و یه زندگی جدید که سکّانش دست خودش بود.
ادامه دارد...
کلمات کلیدی: