سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با اظهار دوستی، دوستی استوار می شود . [امام علی علیه السلام]

سلام

دوستای خوبم حالا سحر دیگه متأهل شده بود و مسئولیت یک زندگی را بعهده داشت روزهای اول زندگی براش خیلی شیرین بود چون سعید کنارش بود و همه وقتشون باهم میگذشت اما تعطیلات سعید که تمام شد و مجبور شد بره سر کار اونوقت بود که سحر تازه فهمید چه خبره ، تازه فهمید حالا دیگه دختر ته تقاری مامانش تنها باید از صبح ساعت هفت که سعیده میره تا شب ساعت هفت را بگذرونه تا سعید به خانه برگرده ، بازم یه مدت خودش را با آشپزی مشغول کرد به اینکه برای سعید غذاهای جور و واجور درست کنه تا سعید بیاد خانه و خوشش بیاد و همیشه قبل از آمدن سعید کلی به خودش میرسید و لباسهای مختلف میپوشید تا پیش سعید خودنمایی کنه اما سعید خسته بود و سحر این رو درک نمیکرد سعید وقتی میامد خانه شام را که میخورد یکی و دوساعت بعد خوابش میگرفت و میخواست بخوابه و اینجوری بود که بهانه گیریهای سحر شروع شد ، سحر هم میخواست بره سرکار و از سعید میخواست که با دایی اش که آشنا زیاد داره صحبت کنه تا برای سحر کار پیدا کنه سعید اول مقاومت کرد چون زیاد با سرکار رفتن سحر موافق نبود ولی بعد که دید هر روز با گریه ها و بهانه گیریهای سحر مواجه میشه با دایی اش صحبت کرد و اونهم قول داد برای سحر کار پیدا کنه بشرط اینکه حداقل سحر دوره های کامپیوتر را بگذرونه ، سحر هم سریع رفت دنبالش رو دوره ها را طی کرد ولی تو این مدت همچنان سحر به گریه کردنهای هرشب و بهانه گیری ادامه داد تا بالاخره بعد از یک سال دایی سعید ، سحر را به یکی از دوستاش که یک شرکت داشت معرفی کرد برای کاریابی ، سحر به محض اینکه دایی گفت راه افتاد به سمت شرکت و وقتی رسید به دفتر مدیرعامل رفت و با مدیرعامل که دوست دایی بود صحبت کرد اونهم به سحر گفت که بره پیش مدیرمالی شرکت و مشغول بکار بشه .

سحر هم رفت و مدیرمالی هم به سحر گفت که از فردا صبح تو دفتر رئیس مالی شرکت مشغول بکار بشه . حالا دیگه سحر تو پوست خودش نمیگنجید . آن شب هم سحر تا شب خوابش نبرد همه اش نگران بود که فردا چی میشه ، فردا صبح خیلی زود از خواب بیدارشد و آماده شد و سعید هم برای بدرقه اش قرآن آورد و از زیر قرآن ردش کرد و روز اول کاری سحر خانم شروع شد .

سحری که حتی تو زمان دانشجویی هم با آقایون میانه خوبی نداشت حالا وارد محیطی شده بود که همه تقریبا آقا بودن پرسنل مالی حدوداً ده نفری میشدن که نه نفر آقا بودن و یکی خانم . دفتر کناری سحر دفتر اداری بود که منشی آنجا هم یه دختر هم سن و سال سحر بود و به نوعی اولین دوست کاری سحر محسوب میشد.

روزهای اول کار برای سحر عذاب آور بود حالا سحر بازم شبها گریه میکرد ولی دیگه نه بخاطر نداشتن کار ایندفعه بخاطر سخت بودن کار ، رئیس سحر مرد خوبی بود ولی سختگیر بود از طرفی دوست داشت سحر کار را درست یاد بگیره بخاطر همین بهش سخت میگرفت و همکار مستقیم سحر هم یه آقا بود که سحر با اون بیشتر از همه سر سازگاری نداشت بهرحال روزهای اول با همه سختی اش گذشت و سحر دیگه کم کم تو کارش داشت استاد میشد و دیگه از اون رفتارهای خشن با مردها هم خبری نبود حالا دیگه سحر همه آنها را خانواده خودش میدونست و همه هم سحر را دوست داشتن.

ادامه دارد...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط عرشیا عبدالهی 90/11/8:: 6:56 صبح     |     () نظر